تو را عشق همچون خودي ز آب و گل
ربايد همي صبر و آرام دل
به بيداريش فتنه برخد و خال
به خواب اندرش پاي بند خيال
به صدقش چنان سرنهي بر قدم
که بيني جهان با وجودش عدم
چو در چشم شاهد نيايد زرت
زر و خاک يکسان نمايد برت
دگر با کست بر نيايد نفس
که با او نماند دگر جاي کس
تو گويي به چشم اندرش منزل است
وگر ديده برهم نهي در دل است
نه انديشه از کس که رسوا شوي
نه قوت که يک دم شکيبا شوي
گرت جان بخواهد به لب بر نهي
وگر تيغ بر سر نهد سر نهي