حکايت

شنيدم که مردي است پاکيزه بوم
شناسا و رهرو در اقصاي روم
من و چند سالوک صحرا نورد
برفتيم قاصد به ديدار مرد
سرو چشم هر يک ببوسيد و دست
به تمکين و عزت نشاند و نشست
زرش ديدم و زرع و شاگرد و رخت
ولي بي مروت چوبي بر درخت
به لطف و لبق گرم رو مرد بود
ولي ديگدانش عجب سرد بود
همه شب نبودش قرار هجوع
ز تسبيح و تهليل و ما را ز جوع
سحرگه ميان بست و در باز کرد
همان لطف و پرسيدن آغاز کرد
يکي بد که شيرين و خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن ربع بود
مرا بوسه گفتا به تصحيف ده
که درويش را توشه از بوسه به
به خدمت منه دست بر کفش من
مرا نان ده و کفش بر سر بزن
به ايثار مردان سبق برده اند
نه شب زنده داران دل مرده اند
همين ديدم از پاسبان تتار
دل مرده وچشم شب زنده دار
کرامت جوانمردي و نان دهي است
مقالات بيهوده طبل تهي است
قيامت کسي بيني اندر بهشت
که معني طلب کرد و دعوي بهشت
به معني توان کرد دعوي درست
دم بي قدم تکيه گاهي است سست