حکايت

حکايت کنند از بزرگان دين
حقيقت شناسان عين اليقين
که صاحبدلي بر پلنگي نشست
همي راند رهوار و ماري به دست
يکي گفتش: اي مرد راه خداي
بدين ره که رفتي مرا ره نماي
چه کردي که درنده رام تو شد
نگين سعادت به نام تو شد؟
بگفت ار پلنگم زبون است و مار
وگر پيل و کرکس، شگفتي مدار
تو هم گردن از حکم داور مپيچ
که گردن نپيچد ز حکم تو هيچ
چو حاکم به فرمان داور بود
خدايش نگهبان و ياور بود
محال است چون دوست دارد تو را
که در دست دشمن گذارد تو را
ره اين است، روي از طريقت متاب
بنه گام و کامي که داري بياب
نصيحت کسي سودمند آيدش
که گفتار سعدي پسند آيدش