اتابک محمد شه نيکبخت
خداوند تاج و خداوند تخت
جوان جوان بخت روشن ضمير
به دولت جوان و به تدبير پير
به دانش بزرگ و به همت بلند
به بازو دلير و به دل هوشمند
زهي دولت مادر روزگار
که رودي چنين پرورد در کنار
به دست کرم آب دريا ببرد
به رفعت محل ثريا ببرد
زهي چشم دولت به روي تو باز
سر شهرياران گردن فراز
صدف را که بيني ز دردانه پر
نه آن قدر دارد که يکدانه در
تو آن در مکنون يکدانه اي
که پيرايه سلطنت خانه اي
نگه دار يارب به چشم خودش
بپرهيز از آسيب چشم بدش
خدايا در آفاق نامي کنش
به توفيق طاعت گرامي کنش
مقيمش در انصاف و تقوي بدار
مرادش به دنيا و عقبي برآر
غم از دشمن ناپسندت مباد
ز دوران گيتي گزندت مباد
بهشتي درخت آورد چون تو بار
پسر نامجوي و پدر نامدار
ازان خاندان خير بيگانه دان
که باشند بدگوي اين خاندان
زهي دين و دانش، زهي عدل و داد
زهي ملک و دولت که پاينده باد
نگنجد کرمهاي حق در قياس
چه خدمت گزارد زبان سپاس؟
خدايا تو اين شاه درويش دوست
که آسايش خلق در ظل اوست
بسي بر سر خلق پاينده دار
به توفيق طاعت دلش زنده دار
برومند دارش درخت اميد
سرش سبز و رويش به رحمت سپيد
به راه تکلف مرو سعديا
اگر صدق داري بيار و بيا
تو منزل شناسي و شه راهرو
تو حقگوي و خسرو حقايق شنو
چه حاجت که نه کرسي آسمان
نهي زير پاي قزل ارسلان
مگو پاي عزت بر افلاک نه
بگو روي اخلاص بر خاک نه
بطاعت بنه چهره بر آستان
که اين است سر جاده راستان
اگر بنده اي سر بر اين در بنه
کلاه خداوندي از سر بنه
به درگاه فرمانده ذوالجلال
چو درويش پيش توانگر بنال
چو طاعت کني لبس شاهي مپوش
چو درويش مخلص برآور خروش
که پروردگارا توانگر تويي
تواناي درويش پرور تويي
نه کشور خدايم نه فرماندهم
يکي از گدايان اين درگهم
تو بر خير و نيکي دهم دسترس
وگرنه چه خيرآيد از من به کس؟
دعا کن به شب چون گدايان به سوز
اگر مي کني پادشاهي به روز
کمر بسته گردن کشان بر درت
تو بر آستان عبادت سرت
زهي بندگان را خداوندگار
خداوند را بنده حق گزار