آن کيست که دل نهاد و فارغ بنشست
پنداشت که مهلتي و تأخيري هست
گو ميخ مزن که خيمه مي بايد کند
گو رخت منه که بار مي بايد بست
تدبير صواب از دل خوش بايد جست
سرمايه عافيت کفافست نخست
شمشير قوي نيايد از بازوي سست
يعني ز دل شکسته تدبير درست
آن کس که خطاي خويش بيند که رواست
تقرير مکن صواب نزدش که خطاست
آن روي نمايدش که در طينت اوست
آيينه کج جمال ننمايد راست
گر در همه شهر يک سر نيشترست
در پاي کسي رود که درويش ترست
با اين همه راستي که ميزان دارد
ميلش طرفي بود که آن بيشترست
گر خود ز عبادت استخواني در پوست
زشتست اگر اعتقاد بندي که نکوست
گر بر سر پيکان برود طالب دوست
حقا که هنوز منت دوست بروست
تا يک سر مويي از تو هستي باقيست
انديشه کار بت پرستي باقيست
گفتي بت پندار شکستم رستم
آن بت که ز پندار شکستي باقيست
بالاي قضاي رفته فرماني نيست
چون درد اجل گرفت درماني نيست
امروز که عهد تست نيکويي کن
کاين ده همه وقت از آن دهقاني نيست
ماهي اميد عمرم از شست برفت
بيفايده عمرم چو شب مست برفت
عمري که ازو دمي به جاني ارزد
افسوس که رايگانم از دست برفت
دادار که بر ما در قسمت بگشاد
بنياد جهان چنانکه بايست نهاد
آن که نداد از سببي خالي نيست
دانست سرو به خر نمي بايد داد
نه هر که زمانه کار او دربندد
فرياد و جزع بر آسمان پيوندد
بسيار کسا که اندرونش چون رعد
مي نالد و چون برق لبش مي خندد
اي قدر بلند آسمان پيش تو خرد
گوي ظفر از هر که جهان خواهي برد
دشمن چه کري کند که خونش ريزي
از چشم عنايتش بينداز که مرد
شاها سم اسبت آسمان مي سپرد
از کيد حسود و چشم بد غم نخورد
ليکن تو جهان فضل و جود و هنري
اسبي نتواند هر که کند او ببرد
ظلم از دل و دست ملک نيرو ببرد
عادل ز زمانه نام نيکو ببرد
گر تقويت ملک بري ملک بري
ور تو نکني هر که کند او ببرد
از مي طرب افزايد و مردي خيزد
وز طبع گيا خشکي و سردي خيزد
در باده سرخ پيچ و در روي سپيد
کز خوردن سبزه، روي زردي خيزد
نادان همه جا با همه کس آميزد
چون غرقه به هر چه ديد دست آويزد
با مردم زشت نام همراه مباش
کز صحبت ديگدان سياهي خيزد
هر کس که درست قول و پيمان باشد
او را چه غم از شحنه و سلطان باشد
وان خبث که در طبيعت ثعبانست
او را به از ان نيست که پنهان باشد
هر دولت و مکنت که قضا مي بخشد
در وهم نيايد که چرا مي بخشد
بخشنده نه از کيسه ما مي بخشد
ملک آن خداست تا کرا مي بخشد
بس چون تو ملک زمانه بر تخت نشاند
هر يک به مراد خويشتن ملکي راند
از جمله بماند و دور گيتي به تو داد
درياب که از تو هم چنين خواهد ماند
نه هر که ستم بر دگري بتواند
بيباک چنانکه مي رود مي راند
پيداست که امر و نهي تا کي ماند
ناچار زمانه داد خود بستاند
مردان همه عمر پاره بردوخته اند
قوتي به هزار حيله اندوخته اند
فرداي قيامت به گناه ايشان را
شايد که نسوزند که خود سوخته اند
عنقا بشد و فر هماييش بماند
زيبنده تخت پادشاييش بماند
گر مه بگرفت صبح صادق بدميد
ور شمع برفت روشناييش بماند
نه هر که طراز جامه بر دوش کند
خود را ز شراب کبر مدهوش کند
بدعهد بود که يار درويشي را
در حال توانگري فراموش کند
فرزانه رضاي نفس رعنا نکند
تا خيره نگردد و تمنا نکند
ابريق اگر آب تا به گردن نکني
بيرون شدن از لوله تقاضا نکند
آن گل که هنوز نو به دست آمده بود
نشکفته تمام باد قهرش بربود
بيچاره بسي اميد در خاطر داشت
اميد دراز و عمر کوتاه چه سود؟
افسوس بر آن دل که سماعش نربود
سنگست و حديث عشق با سنگ چه سود؟
بيگانه ز عشق را حرامست سماع
زيرا که نيايد بجز از سوخته دود
با گل به مثل چو خار مي بايد بود
با دشمن، دوست وار مي بايد بود
خواهي که سخن ز پرده بيرون نرود
در پرده روزگار مي بايد بود
در در نظر و گهر در انبار بود
آنجا همه کس يار وفادار بود
يار آن يار است که در بلا يار بود
داد طرب از عمر بده تا برود
تا ماه برآيد و ثريا برود
ور خواب گران شود بخسبيم به صبح
چندانکه نماز چاشت از ما برود
درياب کزين جهان گذر خواهد بود
وين حال به صورتي دگر خواهد بود
گر خو همه خلق زيردستان تواند
دست ملک الموت زبر خواهد بود
گر تير جفاي دشمنان مي آيد
دلتنگ مشو که دوست مي فرمايد
بر يار ذليل هر ملامت کآيد
چون يار عزيز مي پسندد شايد
هرکس به نصيب خويش خواهند رسيد
هرگز ندهند جاي پاکان به پليد
گر بختوري مراد خود خواهي يافت
ور بخت بدي سزاي خود خواهي ديد
درويش که حلقه دري زد يک بار
ديگر غم او مخور که درها بسيار
دل تنگ مکن که بر تو مي نالد زار
هر کو به يکي گفت بگويد به هزار
از دست مده طريق احسان پدر
تا بر بخوري ز ملک و فرمان پدر
جان پدرت از ان جهان مي گويد
زنهار خلاف من مکن جان پدر
گر آدميي باده گلرنگ بخور
بر ناله ناي و نغمه چنگ بخور
گر بنگ خوري چو سنگ ماني بر جاي
يکباره چو بنگ مي خوري سنگ بخور
چون خيل تو صد باشد و خصم تو هزار
خود را به هلاک مي سپاري هش دار
تا بتواني برآور از خصم دمار
چون جنگ نداني آشتي عيب مدار
چون زهره شيران بدرد ناله کوس
بر باد مده جان گرامي به فسوس
با آنکه خصومت نتوان کرد بساز
دستي که به دندان نتوان برد ببوس
سودي نکند فراخناي بر و دوش
گر آدميي عقل و هنرپرور و هوش
گاو از من و تو فراختر دارد چشم
پيل از من و تو بزرگتر دارد گوش
اي صاحب مال، فضل کن بر درويش
گر فضل خداي مي شناسي بر خويش
نيکويي کن که مردم نيک انديش
از دولت بختش همه نيک آيد پيش
بوي بغلت مي رود از پارس به کيش
همسايه به جان آمد و بيگانه و خويش
و استاد تو را از بغل گنده خويش
بوي تو چو مشک و زعفران باشد پيش
تا دل ز مراعات جهان برکندم
صد نعمت را به منتي نپسندم
هر چند که نو آمده ام از سر ذوق
بر کهنه جهان چون گل نو مي خندم
چون ما و شما مقارب يکدگريم
به زان نبود که پرده هم ندريم
اي خواجه تو عيب من مگو تا من نيز
عيب تو نگويم که يک از يک بتريم
تنها ز همه خلق و نهان مي گريم
چشم از غم دل به آسمان مي گريم
طفل از پي مرغ رفته چون گريه کند
بر عمر گذشته همچنان مي گريم
بشنو به ارادت سخن پير کهن
تا کار جهان را تو بداني سر و بن
خواهي که کسي را نرسد بر تو سخن
تو خود بنگر آنچه نه نيکوست مکن
امروز که دستگاه داري و توان
بيخي که بر سعادت آرد بنشان
پيش از تو از آن دگري بود جهان
بعد از تو از آن دگري باشد هان
با زنده دلان نشين و صادق نفسان
حق دشمن خود مکن به تعليم کسان
خواهي که بر از ملک سليمان بخوري
آزار به اندرون موري مرسان
روزي دو سه شد که بنده ننواخته اي
انديشه به ذکر وي نپرداخته ايم
زان مي ترسم که دشمنان انديشند
کز چشم عنايتم بينداخته اي
اي يار کجايي که در آغوش نه اي
و امشب بر ما نشسته چون دوش نه اي
اي سر روان و راحت نفس و روان
هر چند که غايبي فراموش نه اي
گر کان فضائلي وگر دريايي
بي راحت خلق باد مي پيمايي
ور با همه عيبها کريم آسايي
عيبت هنرست و زشتيت زيبايي
گر سنگ همه لعل بدخشان بودي
پس قيمت سنگ و لعل يکسان بودي
گر در همه چاهي آب حيوان بودي
دريافتنش بر همه آسان بودي
فردا که به نامه سيه درنگري
بس دست تحسر که به دندان ببري
بفروخته دين به دنيي از بيخبري
يوسف که به ده درم فروشي چه خري؟
گويند که دوش شحنگان تتري
دزدي بگرفتند به صد حيله گري
امروز به آويختنش مي بردند
مي گفت رها کن که گريبان ندري
آيين برادري و شرط ياري
آن نيست که عيب من هنر پنداري
آنست که گر خلاف شايسته روم
از غايت دوستيم دشمن داري
تا کي به جمال و مال دنيا نازي
آمد گه آنکه راه عقبي سازي
اي دير نشسته وقت آنست که جاي
يک چند به نوخاستگان پردازي
اي غايب چشم و حاضر دل چوني؟
وي شاخ گل شکفته در گل چوني؟
يک بار نگويي به رفيقان وداع
کاخر تو در آن اول منزل چوني؟
در مرد چو بد نگه کني زن بيني
حق باطل و نيکخواه دشمن بيني
نقش خود تست هر چه در من بيني
با شمع درآ که خانه روشن بيني
تا دل به غرور نفس شيطان ندهي
کز شاخ بدي کس نخورد بار بهي
الا که ذخيره قيامت بنهي
ور نه نشود اسه پر از ديگ تهي