سفينه حکميات و نظم و نثر لطيف
که بارگاه ملوک و صدور را شايد
به صدر صاحب صاحبقران فرستادم
مگر به عين عنايت قبول فرمايند
رونده رفت ندانم رسيد يا نرسيد
ازين قياس که آينده دير مي آيد
به پارسايي ازين حال مشورت بردم
مگر ز خاطر من بند بسته بگشايد
چه گفت نداني که خواجه درياييست
نه هر سفينه ز دريا درست باز آيد
نه آدميست که در خرمي و مجموعي
به خستگان پراکنده بر نبخشايد
گليم خويش برآرد سيه گليم از آب
وگر گليم رفيق آب مي برد شايد
روز گم گشتن فرزند مقادير قضا
چاه دروازه کنعان به پدر ننمايد
باش تا دست دهد دولت ايام وصال
بوي پيراهنش از مصر به کنعان آيد
صانع نقشبند بي مانند
که همه نقش او نکو آيد
رزق طاير نهاده در پر و بال
تا به هر طعمه اي فرو آيد
روزي عنکبوت مسکين را
پر دهد تا به نزد او آيد
يکي نصيحت درويش وار خواهم کرد
اگر موافق شاه زمانه مي آيد
اگرچه غالبي از دشمن ضعيف بترس
که تير آه سحر با نشانه مي آيد
اي غره به رحمت خداوند
در رحمت او کسي چه گويد
هر چند مؤثرست باران
تا دانه نيفکني نرويد
بندگان را ز حد به در منواز
اين سخن سهل تستري گويد
کانکه با خود برابرش کردي
بيم باشد که برتري جويد
بود در خاطرم که يک چندي
گرچه هستم به اصل و دانش حر
به خرد با فرشته هم پهلو
سخن نظم، نظم دانه در
تا مگر گردد از ايادي تو
تنگم از مرده ريگ مردم پر
چون نبوديم در خور خدمت
گفت عفوت که السلامة مر
بندگي درت کنم چندي
بي ريا همچو ايبک و سنقر
ترک کرديم خدمت و خلعت
نه ديار عرب نه شير شتر
براي ختم سخن دست بر دعا داريم
اميدوار قبول از مهيمن غفار
هميشه تا که فلک را بود تقلب دور
مدام تا که زمين را بود ثبات و قرار
ثبات عمر تو باد و دوام عافيتت
نگاهداشته از نائبات ليل و نهار
تو حاکم همه آفاق وآنکه حاکم تست
ز بخت و تخت جواني و ملک برخوردار
به قفل و پره زرين همي توان بستن
زبان خلق و به افسون دهان شيدا مار
تبرک از در قاضي چو بازش آوردي
ديانت از در ديگر برون شود ناچار
بردند پيمبران و پاکان
از بي ادبان جفاي بسيار
دل تنگ من که پتک و سندان
پيوسته درم زنند و دينار
قدر زر و سيم کم نگردد
و آهن نشود بزرگ مقدار
حديث وقف به جايي رسيد در شيراز
که نيست جز سلسل البول را در او ادرار
فقيه گرسنه تحصيل چون تواند کرد
مگر به روز گدايي کند، به شب تکرار
چو رنج برنتواني گرفتن از رنجور
قدم ز رفتن و پرسيدنش دريغ مدار
هزار شربت شيرين و ميوه مشموم
چنان مفيد نباشد که بوي صحبت يار
خداوند کشور خطا مي کند
شب و روز ضايع به خمر و خمار
جهانباني و تخت کيخسروي
مقامي بزرگست کوچک مدار
که گر پاي طفلي برآيد به سنگ
خداي از تو پرسد به روز شمار
عنکبوت ضعيف نتواند
که رود چون درندگان به شکار
رزق او را پري و بالي داد
تا به دامش دراوفتد ناچار
فرياد پيرزن که برآيد ز سوز دل
کيفر برد ز حمله مردان کارزار
همت هزار بار از ان سخت تر زند
ضربت، که شير شرزه و شمشير آبدار
نگين ختم رسالت پيمبر عربي
شفيع روز قيامت محمد مختار
اگر نه واسطه موي و روي او بودي
خداي خلق نگفتي قسم به ليل و نهار
هاونا گفتم از چه مي نالي
وز چه فرياد مي کني هموار
گفت خاموش چون شوم سعدي
کاين همه کوفت مي خورم از يار
هر که خيري کرد و موقوفي گذاشت
رسم خيرش همچنان بر جاي دار
نام نيک رفتگان ضايع مکن
تا بماند نام نيکت يادگار
هر که مشهور شد به بي ادبي
دگر از وي اميد خير مدار
آب کز سرگذشت در جيحون
چه بدستي، چه نيزه اي، چه هزار
گر بشنوي نصيحت مردان به گوش دل
فردا اميد رحمت و عفو خداي دار
بشنو که از سعادت جاويد برخوري
ور نشنوي خذوه فغلوه پاي دار
دل منه بر جهان که دور بقا
مي رود همچو سيل سر در زير
پير ديگر جوان نخواهد شد
پيريش نيز هم نماند دير
جزاي نيک و بد خلق با خداي انداز
که دست ظلم نماند چنين که هست دراز
تو راستي کن و با گردش زمانه بساز
که مکر هم به خداوند مکر گردد باز
گروهي از سر بي مغز بيخبر گويند
بريده به سر بدگوي تا نگويد راز
من اين ندانم، دانم تأمل اوليتر
که تره نيست که چون برکني برويد باز
هر چه مي کرد با ضعيفان دزد
شحنه با دزد باز کرد امروز
ملخ آمد که بوستان بخورد
بوستانبان ملخ بخورد امروز
پدر که جان عزيزش به لب رسيد چه گفت؟
يکي نصيحت من گوش دار جان عزيز
به دوست گرچه عزيزست راز دل مگشاي
که دوست نيز بگويد به دوستان عزيز
ملکداري با ديانت بايد و فرهنگ و هوش
مست و غافل کي تواند؟ عاقل و هشيار باش
پادشاهان پاسبانانند خفتن شرط نيست
يا مکن، يا چون حراست مي کني بيدار باش
پادشاهان پاسبانانند مر درويش را
پند پيران تلخ باشد بشنو و بدخو مباش
چون کمند انداخت دزد و رخت مسکيني ببرد
پاسبان خفته خواهي باش و خواهي گو مباش
پروردگار خلق خدايي به کس نداد
تا همچو کعبه روي بمالند بر درش
از مال و دستگاه خداوند قدر و جاه
چون راحتي به کس نرسد خاک بر سرش
دل مبند اي حکيم بر دنيا
که نه چيزيست جاه مختصرش
شکر آنان خورند ازين غدار
که ندانند زهر در شکرش
پيش ازان کز نظر بيفکندت
اي برادر بيفکن از نظرش
هيچ مهلت نمي دهد ايام
که نه برمي کند به يکدگرش
خرد بينش به چشم اهل تميز
که بزرگي بود بدين قدرش
زندگاني و مردنش بد بود
که نماند و بماند سيم و زرش
حسن عنوان چنانکه معلومست
خبر خوش بود به نامه درش
هر که اخلاق ظاهرش با خلق
نيک بيني گمان بد مبرش
وانکه ظاهر کدورتي دارد
بتر از روي باشد آسترش
شجر مقل در بيابانها
نرسد هرگز آفتي به برش
رطب از شاهدي و شيريني
سنگها مي زنند بر شجرش
بلبل اندر قفس نمي ماند
سالها، جز به علت هنرش
زاغ ملعون از آن خسيس ترست
که فرستند باز بر اثرش
وز لطافت که هست در طاووس
کودکان مي کنند بال و پرش
که شنيدي ز دوستان خداي
که نيامد مصيبتي به سرش؟
هر بهشتي که در جهان خداست
دوزخي کرده اند بر گذرش
اي که دانش به مردم آموزش
آنچه گويي به خلق خود بنيوش
خويشتن را علاج مي نکني
باري از عيب ديگران خاموش
محتسب کون برهنه در بازار
قحبه را مي زند که روي بپوش
دوش مرغي به صبح مي ناليد
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
يکي از دوستان مخلص را
مگر آواز من رسيد به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
بانگ مرغي چنين کند مدهوش
گفتم اين شرط آدميت نيست
مرغ تسبيح خوان و من خاموش
مشمر برد ملک آن پادشاه
که وي را نباشد خردمند پيش
خردمند گو پادشاهش مباش
که خود پاشاهست بر نفس خويش
مگسي گفت عنکبوتي را
کاين چه ساقست و ساعد باريک
گفت اگر در کمند من افتي
پيش چشمت جهان کنم تاريک
پيدا شود که مرد کدامست و زن کدام
در تنگناي حلقه مردان به روز جنگ
مردي درون شخص چو آتش در آهنست
و آتش برون نيايد از آهن مگر به سنگ
دشمنت خود مباد وگر باشد
ديده بردوخته به تير خدنگ
سر خصمت به گرز کوفته باد
بي روان اوفتاده در صف جنگ
خون و دندانش از دهن پرتاب
چون اناري که بشکني به دو سنگ
چنانکه مشرق و مغرب به هم نپيوندند
ميان عالم و جاهل تألفست محال
وگر به حکم قضا صحبت اتفاق افتد
بدانکه هر دو به قيد اندرند و سجن و وبال
که آن به عادت خويش انبساط نتواند
وز اين نيايد تقرير علم با جهال
خواجه تشريفم فرستادي و مال
مالت افزون باد و خصمت پايمال
هر به ديناريت سالي عمر باد
تا بماني ششصد و پنجاه سال
کسان که تلخي حاجت نيازمودستند
ترش کنند و بتابند روي از اهل سؤال
تو را که مي شنوي طاقت شنيدن نيست
قياس کن که درو خود چگونه باشد حال؟
به مرگ خواجه فلان هيچ گم نگشت جهان
که قائمست مقامش نتيجه قابل
نگويمت که درو دانشست يا فضلي
که نيست در همه آفاق مثل او فاضل
اميد هست که او نيز چون به در ميرد
به نيکنامي و مقصود همگنان حاصل
خطاب حاکم عادل مثال بارانست
چه در حديقه سلطان چه بر کنيسه عام
اگر رعايت خلقست منصف همه باش
نه مال زيد حلالست و خون عمر و حرام
ضرورتست که آحاد را سري باشد
وگرنه ملک نگيرد به هيچ روي نظام
به شرط آنکه بداند سر اکابر قوم
که بي وجود رعيت سريست بي اندام
مراد و مطلب دنيا و آخرت نبرد
مگر کسي که جوانمرد باشد و بسام
تو نيکنام شوي در زمانه ورنه بسست
خداي عز وجل رزق خلق را قسام
طبيب و تجربت سودي ندارد
چو خواهد رفت جان از جسم مردم
خر مرده نخواهد خاست بر پا
اگر گوشش بگيري خواجه ور دم
مردکي غرقه بود در جيحون
در سمرقند بود پندارم
بانگ مي کرد و زار مي ناليد
که دريغا کلاه و دستارم
چو دوستان تو را بر تو دل بيازارم
چه حسن عهد بود پيش نيکمردانم
بلي حقيقيت دعوي دوستي آنست
که دشمنان تو را بر تو دوست گردانم
سگي شکايت ايام بر کسي مي کرد
نبيني ام که چه برگشته حال و مسکينم
نه آشيانه چو مرغان نه غله چون موران
قناعتم صفت و بردباري آيينم
هزار سنگ پريشان به يک نگه بخورم
که اوفتاده نبيني بر ابروان چينم
که در رياضت و خلوت مقام من دارد؟
که جامه خواب کلوخست و سنگ بالينم
به لقمه اي که تناول کنم ز دست کسي
رواست گر بزند بعد از آن به زوبينم
گرم دهند خورم ورنه مي روم آزاد
نه همچو آدميان خشمناک بنشينم
چو گربه درنربايم ز دست مردم چيز
ور اوفتاده بود ريزه ريزه برچينم
مرا نه برگ زمستان نه عيش تابستان
کفايتست همين پوستين پارينم
به جاي من که نشيند که در مقام رضا
برابر است گلستان و تل سرگينم
مرا که سيرت ازين جنس و خوي ازين صفتست
چه کرده ام که سزاوار سنگ و نفرينم؟
جواب داد کزين بيش نعت خويش مگوي
که خيره گشت ز صفت زبان تحسينم
همين دو خصلت ملعون کفايتست تو را
غريب دشمن و مردارخوار مي بينم