به سمع خواجه رسانيد اگر مجال بود
که اي خزانه ارزاق را کف تو کليد
به لطف و خوي تو در بوستان موجودات
شکوفه اي نشکفت و شمامه اي ندميد
چنانکه سيرت آزادگان بود کرمي
به من رسيد که کردي ولي به من نرسيد
ناگهان بانگ در سراي افتد
که فلان را محل وعده رسيد
دوستان آمدند تا لب گور
قدمي چند و باز پس گرديد
وان کزو دوستر نمي داري
مال و ملک و قباله برد و کليد
وين که پيوسته با تو خواهد بود
عمل تست نفس پاک و پليد
نيک درياب و بد مکن زنهار
که بد و نيک باز خواهي ديد
يارب اين نامه سيه کرده بيفايده عمر
همچنان از کرمت بر نگرفتست اميد
گر به زندان عقوبت بريم روز شمار
جاي آنست که محبوس بمانم جاويد
هر درختي ثمري دارد و هرکس هنري
من بيمايه بدبخت، تهيدست چو بيد
ليکن از مشرق الطاف الهي نه عجب
که چو شب روز شود بر هه تابد خورشيد
ما کيانيم که در معرض ياران آييم؟
ماکيان را چه محل در نظر باز سپيد؟
حقيقتيست که دانا سراي عاريتي
ز بهر هشتن و پرداختن نفرمايد
من اين مقام نه از بهر آن بنا کردم
که پنج روز بقا اعتماد را شايد
خلاف عهد زمان بي خلاف معلومست
که هيچ نوع نبخشد که باز نربايد
بلي به نيت آن تا چو رخت بربندم
به جاي من دگري همچنين بياسايد
ازين قدر نگريزد که مرغ و ماهي را
به قدر خويش حقير آشيانه اي بايد
سراي دام همايست نيک بختان را
بود که در همه عمرت يکي به دام آيد
بسا کسا که گرش در به روي بگشايي
سعادت ابدت در به روي بگشايد
حلال نيست که صورت کنند بر ديوار
که رد شرع بود زو خلل بيفزايد
همين نصيحت سعدي به آب زر بنويس
که خانه را کس ازين خوبتر نيارايد