شبي و شمعي و گوينده اي و زيبايي
ندارم از همه عالم دگر تمنايي
فرشته رشک برد بر جمال مجلس من
گر التفات کند چون تو مجلس آرايي
نه وامقي چو من اندر جهان به دست آيد
اسير قيد محبت، نه چون تو عذرايي
ضرورتست بلا ديدن و جفا بردن
ز دست آنکه ندارد به حسن همتايي
دلي نماند که در عهد او نرفت از دست
سري نماند که با او نپخت سودايي
قيامتست که در روزگار ما برخاست
به راستي که بلاييست آن نه بالايي
دگر چه بيني اگر روي ازو بگرداني
که نيست خوشتر از او در جهان تماشايي
وگر کني نظر از دور کن که نزديکست
که سر ببازي اگر پيشتر نهي پايي
چنان مکابره دل مي برد که پنداري
که پادشاه منادي زده است يغمايي
ز رنج خاطر صاحبدلان نينديشد
که پيش صاحب ديوان برند غوغايي
که نيست در همه عالم به اتفاق امروز
جز آستانه او مقصدي و ملجايي
اجل روي زمين کاسمان به خدمت او
چو بنده ايست کمر بسته پيش مولايي
مراد ازين سخنم داني حکيم چه بود
سلامي ار نکند حمل بر تقاضايي
مراست با همه عيب اين هنر بحمدالله
که سر فرو نکند همتم به هر جايي
خداي راست به عهد تو اي ولي زمان
بر اهل روي زمين نعمتي و آلايي
کسان سفينه به دريا برند و سود کنند
نه چون سفينه سعدي نه چون تو دريايي