الا، رهگذر، کز راه ياري
قدم بر تربت ما، ميگذاري
در اينجا، شاعري غمناک خفته است
رهي در سينه اين خاک خفته است
فرو خفته چو گل، با سينه چاک
فروزان آتشي، در سينه خاک
بنه مرهم ز اشکي داغ ما را
بزن آبي بر اين آتش، خدا را
به شبها، شمع بزم افروز بوديم
که از روشندلي، چون روز بوديم
کنون شمع مزاري نيست ما را
چراغ شام تاري نيست ما را
سراغي کن ز جان دردناکي
برافکن پرتوي، بر تيره خاکي
ز سوز سينه، با ما همرهي کن
چو بيني عاشقي، ياد رهي کن
اين شعر پس از فوت من، بر سنگ مزارم حک و در پايان «سايه عمر» چاپ شود.