ديدي که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
در پيش بي دردان چرا؟ فرياد بي حاصل کنم
گر شکوه اي ز دل با يار صاحب دل کنم
واي به دردي که درمان ندارد
فتادم به راهي که پايان ندارد
از گل شنيدم بوي او، مستانه رفتم سوي او
تا چون غبار کوي او، در کوي جان منزلم کنم
واي، به دردي که درمان ندارد
فتادم به راهي که پايان ندارد
ديدي که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
ديدي که در گرداب غم، از فتنه گردون رهي
افتادم و سرگشته چون امواج دريا شد دلم
ديدي که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم