سوي بستان شد ز نو وزان باد بهاري
بلبل با گل کرده تازه پيمان عشق و ياري
چمن ز گل خبر دهد از جمال نکويان
صبا ز دل برد محن با نسيم بهاري
شکوفه رخسار نکو آرايد بنفشه از طره گره بگشايد
گيتي جوان شد نموده شبنم از گل بالين
به گريه ابر از غم چون فرهاد
به خنده گل هر دم چون شيرين
مي آيد ز صبا بوي گل، جلوه کند روي گل، با طنازي
بخور به شادي مي که دور غم شد طي
به پاي سرو و گل، به بانگ چنگ و ني
تا يک دم فرصت داري
هستي را نبود ثمري، غير از مستي و بي خبري
طرف گلزاري، با گل رخساري، مستي کن
ساقي مي ده تا گل باقيست که ايام عمر جاويدان نيست
وفا نباشد چو خنده گل، دنيا را بهار شادي فرصت دان يارا