برده صبرم از دل چشم مستي
ماه ساغر نوشي مي پرستي
در ميان خوبان فتنه جويي
در شکار دلها چيره دستي
شب با چهره او مه جلوه گر نيست
چون روي لطيفش گلبرگ تر نيست
با نگاه گرم او باده را اثر نيست
مست عشق رويش را از جهان خبر نيست
از جهان هستي،
ما و عشق و مستي
تازه شد بهار عاشق از جمال گل عذارش
وان که نوگلي ندارد، چون خزان بود بهارش
طره مشکيني، برده هوشم
وز لب نوشيني، باده نوشم
او ز تير مژگان، جان ستاند
من به راه جانان، جان فروشم
چون آن آتشين لب، مي در سبو نيست
گل با آن لطافت، هم رنگ او نيست
مدعي ز عشق من کرده گفت و گويي
من به آن بتم عاشق، جاي گفت و گو نيست
نغمه برکشيده بلبل، لاله خفته در کنارش
وان که نوگلي ندارد چون خزان بود بهارش