من آن ناله بي اثرم
که سوي دلي، ره نبرم
منم آن اشکي که بر خاک ره، فرو ريزد
منم آن خاري، که بر داماني، نياويزد
نواي دل بي نوايم من
به گوش تو، ناآشنايم من
از فغانم، اثر ميگريزد
وز شب من، سحر ميگريزد
من آن موج بي صبر و آرامم
که سرگشته و بي سرانجامم
خدايا، خدايا، به جز مهرباني چه کردم؟
که در آتش از داغ و دردم
نه صبري که از وي، جدا گردم
نه بختي که از غم، رها گردم
چه حاصل از اين نواي حزين، که در دل او اثر نکند
به حال منش، چه غم که شبي، به تاب و تبي، سحر نکند
به جز مهرباني چه کردم من؟
که در آتش از داغ و دردم من
از فغانم، اثر ميگريزد
وز شب من، سحر ميگريزد