لب و رخي چون برگ به رنگ و بو دارد
بلاي جان و دل بود لبي که او دارد
ز من چه ميپرسي که در جهان باري
چه آرزو داري
دلي که مست او بود
چه آرزو دارد چه آرزو دارد
شب چون شاهد ماه، بر اين بام سياه، سازد جلوه گري
من دور از مه خويش، نالم از دل ريش، چون مرغ سحري