نداند نداند نداند رسم ياري بي وفا ياري (که من دارم که من دارم)
به آزار دلم کوشد دلازاري (که من دارم که من دارم)
وگر دل را به صد خواري رهانم از گرفتاري
دلازاري دگر جويد دلازاري که من دارم
گهي خاري کشم از پا، گهي دستي زنم بر سر، دستي زنم بر سر
بکوي دلفريبان، بکوي دلفريبان اين بود کاري
که من دارم، که من دارم، که من دارم، که من دارم
(ز پند هم نشين) درد جگرسوزم فزون تر شد فزون تر شد
(هلاکم ميکند) آخر دلازاري که من دارم که من دارم
رهي آن مه بسوي من، بچشم ديگران بيند
نداند قيمت عشقم خريداري که من دارم
که من دارم، که من دارم، که من دارم، که من دارم