بزم زهره

تو اي آتشين زهره کز تابناکي
فروزان کني بزم چرخ کهن را
برون افکني از پي دلفريبي
از آن نيلگون جامه، سيمينه تن را
به روي تو زان فتنه شد خاطر من
که ماننده اي روي معشوق من را
ز روشنگرانت شبي انجمن کن
بيفروز از چهره آن انجمن را
يکي بزم افلاکي و خسرواني
که در خور بود زهره چنگ زن را
چو آراستي محفل آسماني
بخوان سوي بزمت من و ماه من را