لاله کوهي

سحر به دامن کهسار، لاله گفت به سنگ
ز رنگ و بوي جواني، چه بود حاصل ما؟
به درد و داغ در اين گوشه سوختيم و نبود
کسي که برزند آبي بر آتش دل ما
نه سرو بر سرم افراشت سايبان روزي
نه عندليب، شبي نغمه زد به محفل ما
نه چشمي از رخ رنگين ما نصيبي يافت
نه چشمه، آينه بنهاد در مقابل ما
در اين بهار که جمع اند شاهدان چمن
قضا فکند به دامان کوه منزل ما
به خيره، چهره برافروختيم و پژمرديم
نديده رهگذري، جلوه شمايل ما
ز حرف لاله برآشفت سنگ خاره و گفت:
که اي مصاحب خودبين و يار غافل ما
به شکر کوش، گر از ورطه بلا دوريم
که نيست ره غم و اندوه را به ساحل ما
از آن گروه منافق که خصم يکدگرند
گشوده کي شود اي دوست، عقده دل ما
چو خار طعنه مزن، گر نه همنشين گلي
که همنشين من و توست بخت مقبل ما
به گوشه گيري، مجموع باش و دم درکش
کز اجتماع، پراکندگي ست حاصل ما

١٣٢٣