عمري از جور چرخ مينا رنگ
رنجه بودم، ز رنج بيماري
يافت آئينه وجودم زنگ
از جفاي سپهر زنگاري
تار شد ديدگان روشن بين
زرد شد، چهرگان گلناري
همچو موشي نحيف گشت و نزار
تن فربه چو گاو پرواري
آزمودم همه طبيبان را
در شفاخانه هاي بهداري
کار آن جمله و طبابتشان
کار بوزينه بود و نجاري
نه حکيمي، خبر ز حکمت داشت
نه پرستاري، از پرستاري
پيش بيطار رفتم آخر کار
چاره اي خواستم ز ناچاري
و آن شفابخش دام و دد، بگرفت
دستم و رستم از گرفتاري
بي تأمل علاج دردم کرد
تن ز غم رست و من ز غمخواري
طرفه بين، کز طبيبم آن نرسيد
که ز داناي فن بيطاري
يا من از خيل چارپايانم
يا طبيبان از هنر عاري