زنداني حصار ناي

سخنورا، سخني ساز کن ستاره شکوه
که هر سخن، نه به گردون برد سخندان را
ز جاودانه سخن، جاودانه ماند مرد،
مخوان فسانه ظلمات و آب حيوان را
اگر نبود ادب، نامي از اديب نبود
ز فيض لعل بود شهرتي، بدخشان را
سخن اثر نکند، تا بدان نياميزي
چو آتشين نفسان، پاره دل و جان را
بخوان چکامه مسعود، تا عيان بيني
نشان اشک فروزان و آه سوزان را
امير کشور پهناور سخنداني،
که برفراخت به کيوان، بلند ايوان را
چو لب به گفته موزون همي گشود، نبود
مجال نغمه سرائي، هزاردستان را
ز کينه توزي حاسد، به حبس و بند افتاد
عجب که ديو به زندان کند، سليمان را!
بسا شبا، که به زندان سهمگين چون صبح
همي دريد ز بي طاقتي، گريبان را
بسا شبا، که همي کرد چون شفق رنگين
ز خون ديده و دل، آستين و دامان را
ز بس گهر، که فرو ريخت از خزانه طبع
چو گنج خانه، بياراست کنج زندان را
غبار حادثه، بر دامنش اثر نگذاشت
ز گردباد، چه غم کوه سخت بينان را؟
به هر زمان که فلک کرد عزم کشتن را
سرود نظمي و پيوند عمر کرد آن را
به پايمردي همت، بتافت دست سپهر
ستوه کرد به ناورد، چرخ گردان را
بدو بنازد لاهور، وين عجب نبود
بپور زال بود فخر، زابلستان را
درود باد بر آن کلک مشکبار، درود
که ساخت رشک ختن آن خجسته ديوان را
زهي ترانه مسعود و نظم دلکش او
که چون شراب کهن، تازه ميکند جان را
شکوه ملک معاني از او بود، آري
ز نوبهار بود زيب و فر، گلستان را
سپهر خوانمت اي لاوهور گردون قدر
که پروراندي، آن آفتاب رخشان را
بلند نام چنان کرد مر ترا مسعود
که اوستاد سخت گستران، خراسان را
«رهي » بديده کشد جاي سرمه از سر شوق
غبار تربت مسعود سعد سلمان را

ارديبهشت ماه ١٣٤٧