اعرابئي، به دجله کنار از قضاي چرخ
روزي به نيستاني، شد ره سپهر همي
ناگه، ز کينه توزي گردون گرگ خوي
شيري گرسنه گشت بدو حمله ور همي
مسکين ز هول شير، هراسان و بيمناک
شد بر فراز نخلي، آسيمه سر همي
چون بر فراز نخل کهن، بنگريست مرد
ماري غنوده ديد در آن برگ و بر همي
گيتي سياه گشت به چشمش که شير سرخ
بودش به زير و مار سيه بر زبر همي
نه پاي آنکه آيد، ز آن جايگه فرود
نه جاي آنکه ماند، بر شاخ بر همي
خود را درون دجله فکند از فراز نخل
کز مار گرزه وارهد و شير نر همي
بر شط فرو نيامده، آمد بسوي او
بگشاده کام جانوري جان شکر همي
بيچاره مرد، ز آن دو بلا گرچه برد جان
درماند عاقبت به بلاي دگر همي
از چنگ شير رست وز چنگ قضا نرست
القصه، گشت طعمه آن جانور همي
جادوي چرخ، چون کند آهنگ جان تو
زايد بلا و حادثه، از بحر و بر همي
کام اجل فراخ و تو نخجير پاي بند
دام قضا وسيع و تو بي بال و پر همي
ور ز آنکه بر شوي به فلک همچو آفتاب
صيدت کند، کمند قضا و قدر همي