فقير کوري، با گيتي آفرين ميگفت:
که اي ز وصف تو الکن، زبان تحسينم
به نعمتي که مرا داده اي، هزاران شکر
که من نه در خور لطف و عطاي چندينم
خسي گرفت گريبان کور و با وي گفت:
که تا جواني نگوئي، ز پاي ننشينم
من ار سپاس جهان آفرين کنم، نه شگفت
که تيزبين و قوي پنجه تر ز شاهينم
ولي تو کوري و ناتندرست و حاجتمند
نه چون مني، که خداوند جاه و تمکينم
چه نعمتي است ترا، تا بشکر آن کوشي؟
به حيرت اندر، از کار چون تو مسکينم
بگفت کور: کزين به چه نعمتي خواهي؟
که روي چون تو فرومايه اي نمي بينم!