عزم وداع کرد، جواني به روستاي
در تيره شامي، از بر خورشيد طلعتي
طبع هوا، دژم بد و چرخ از فراز ابر
همچون حباب، در دل درياي ظلمتي
زن گفت با جوان که ازين ابر فتنه زاي
ترسم رسد به گلبن حسن تو، آفتي
در اين شب سيه که فرو مرده شمع ماه
اي مه، چراغ کلبه من باش ساعتي
ليکن جوان ز جنبش طوفان نداشت باک
دريادلان، ز موج ندارند دهشتي
برخاست تا برون بنهد پاي ز آن سراي
کو را دگر نبود مجال اقامتي
سرو روان، چو عزم جوان استوار ديد
افراخت قامتي، که عيان شد قيامتي
بر چهر يار دوخت به حسرت دو چشم خويش
چون مفلس گرسنه، بخوان ضيافتي
با يک نگاه کرد بيان شرح اشتياق
بي آنکه از زبان بکشد بار منتي
چون گوهري که غلطد بر صفحه اي ز سيم
غلطان به سيمگون رخ وي، اشک حسرتي
ز آن قطره سرشک، فرو ماند پاي مرد
يکسر ز دست رفت، اگرش بود طاقتي
آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست
گفتي ميان آتش و آب است نسبتي
اين طرفه بين که سيل خروشان در او نداشت
چندان اثر، که قطره اشک محبتي