مرو، که با دو لبت گفتگوي من باقي است
            هزار شکوه سرودم، ولي سخن باقي است
         
        
            چو برق ميروي از آشيان ما، به کجا؟
            هنوز مشت خسي، بهر سوختن باقي است
         
        
            به عيش کوش و ز غمهاي تازه، باک مدار
            گرت پياله اي از باده کهن باقي است
         
        
            شبي به حلقه رندان، حديث موي تو رفت
            گذشت عمري و آشوب انجمن باقي است
         
        
            دمي نشستي و رفتي، ولي به محفل ما
            هنوز بوي گل و عطر ياسمن باقي است
         
        
            اگرچه گردش گردون، مرا هلاک نکرد
            ولي ز گردش چشمت، اميد من باقي است
         
        
            بهار حسن تو نازم، که صد چمن پژمرد
            ولي طراوت گلهاي اين چمن باقي است
         
        
            بپاي دوست سر افشاندن است و جان دادن
            بهانه اي که مرا بهر زيستن باقي است
         
        
            ز دست غير، مرا شکوه اي نماند، رهي
            ولي شکايتم از دست خويشتن باقي است