تو با لاله رويان، گل ز شاخ عيش چيدنها
من و چون غنچه از دست تو، پيراهن دريدنها
من و از طعنه اغيار، چون بلبل فغان کردن
تو و در دامن هر خار، چون گل آرميدنها
من و پيوند مهر از جان بريدن در تمنايت
تو و از مهربانان، رشته الفت بريدنها
من و همچون غبار از ناتواني، ره نشين گشتن
تو و همچون صبا، بر خاک من دامن کشيدنها
بمن به فروش ناز اي تازه گل، چندانکه ميخواهي
که تا جان و دلي دارم، من و نازت خريدنها
اگر غير از حديث يار و جز ديدار او باشد
چه حاصل جز ندامت، از شنيدنها و ديدنها