بدي هاي من

گر همه بيند به چشم بد، سراپاي مرا
کس نداند خوب تر از من، بدي هاي مرا
چون قدح خندم به بخت خود که در بزم وجود
باده از خون دل زار است، ميناي مرا
با تهي دستي کنارم پرگهر باشد ز اشک
هست منت ها به جان چشم گهرزاي مرا
بعد عمري وعده قتلم، به فردا داد دوست
کاش فردايي نباشد، باز، فرداي مرا
بس که مشتاق مي ام از مي کشان دارم اميد
هر که جامي پر کند، خالي کند جاي مرا
اي دل از شام فراقت، شکوه بي جا ز چيست؟
با سحر کي آشنايي بود، شب هاي مرا
بر سر کويي که قدر جان و خاک ره يکي است
گر مرا ديدي دگر، بشکن رهي پاي مرا

١٣٢٠