ستاره، شعله اي از جان دردمند من است
سپهر، آيتي از همت بلند من است
به چشم اهل نظر صبح روشنم، ز آن روي
که تازه روئي عالم، ز نوش خند من است
چگونه راز دلم همچو ني نهان ماند؟
که داغ عشق تو پيدا، ز بند بند من است
در آتش از دل آزاده ام، ولي غم نيست
پسند خاطر آزادگان، پسند من است
رهي، به مشت غباري چه التفات کنم؟
که آفتاب جهانتاب، در کمند من است