حال تو روشن است دلا، از ملال تو
فرياد از دلي، که نسوزد بحال تو
اي نوش لب که بوسه بما کرده اي حرام
گر خون ما چو باده بنوشي حلال تو
ياران چو گل به سايه سرو آرميده اند
ما و هواي قامت با اعتدال تو
در چشم کس وجود ضعيفم پديد نيست
بازآ، که چون خيال شدم از خيال تو
در کار خود زمانه ز ما، ناتوان تر است
با ناتوان تر از تو چه باشد جدال تو؟
خار زبان دراز، بگل طعنه ميزند
در چشم سفله، عيب تو باشد کمال تو
ناساز گشت نغمه جان پرورت، رهي
بايد که دست عشق دهد گوشمال تو