پشيماني

دل زودباورم را، بکرشمه اي ربودي
چو نياز ما فزون شد، تو بناز خود فزودي
بهم الفتي گرفتيم، ولي رميدي از ما
من و دل همان که بوديم و تو آن نه اي که بودي
من از آن کشم ندامت، که ترا نيازمودم
تو چرا ز من گريزي، که وفايم آزمودي
ز درون بود خروشم، ولي از لب خموشم،
نه حکايتي شنيدي، نه شکايتي شنودي
چمن از تو خرم اي اشک روان، که جويباري
خجل از تو چشمه اي چشم رهي، که زنده رودي

شهريورماه ١٣٤٠