عيب جو، دلدادگان را سرزنشها ميکند
واي اگر با او کند دل، آنچه با ما ميکند
با غم جانسوز، ميسازد دل مسکين من
مصلحت بين است و با دشمن مدارا ميکند
عکس او در اشک من، نقشي خيال انگيز داشت
ماه سيمين، جلوه ها در موج دريا ميکند
از طربناکي به رقص آيد سحرگه چون نسيم
هر که چون گل خواب در آغوش صحرا ميکند
خاک پاي آن تهي دستم، که چون ابر بهار
بر سر عالم فشاند، هرچه پيدا ميکند
ديده آزادمردان، سوي دنياي دل است
سفله باشد، آنکه روي دل بدنيا ميکند
عشق و مستي را از اين عالم بدان عالم بريم
در نماند، هرکه امشب فکر فردا ميکند
همچو آن طفلي که در وحشت سرائي مانده است
دل درون سينه ام بي طاقتي ها ميکند
هرکه تاب منت گردون ندارد چون رهي
دولت جاويد را از خود تمنا ميکند