يافتم روشندلي از گريه هاي نيمشب
خاطري چون صبح دارم از صفاي نيمشب
شاهد معني که دل سرگشته از سوداي اوست
جلوه بر من کرد در خلوت سراي نيمشب
در دل شب، دامن دولت بدست آمد مرا
گنج گوهر يافتم، از گريه هاي نيمشب
ديگرم الفت بخورشيد جهان افروز نيست
تا دل دردآشنا شد، آشناي نيمشب
نيمشب با شاهد گلبن درآميزد نسيم
بوي آغوش تو آيد از هواي نيمشب
نيست حالي در دل شاعر، خيال انگيزتر
از سکوت خلوت انديشه زاي نيمشب
با اميد وصل، از درد جدائي باک نيست
کاروان صبح آيد، از قفاي نيمشب
همچون گل امشب رهي از پاي تا سر گوش باش
تا سرايم قصه اي از ماجراي نيمشب