بگوش همنفسان، آتشين سرودم من
فغان مرغ شبم، يا نواي عودم من؟
مرا ز چشم قبول آسمان نمي افکند
اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من
مخور فريب محبت، که دوستداران را
بروزگار سيه بختي، آزمودم من
بباغباني بي حاصلم بخند، اي برق
که لاله کاشتم و خار و خس درودم من
نبود گوهر يکدانه اي در اين دريا
وگرنه چون صدف آغوش ميگشودم من
بآبروي قناعت قسم، که روي نياز
بخاکپاي فرومايگان نسودم من
اگرچه رنگ شفق يافت دامنم از اشک
همان ستاره خندان لبم که بودم من
گياه دشت جنون خرم از من است، رهي
که از سرشک روان، رشک زنده رودم من
بياد فيضي و گلبانگ عاشقانه اوست
اگر ترانه مستانه اي سرودم من