دل من ز تابناکي، بشراب ناب ماند
نکند سياهکاري، که بآفتاب ماند
نه ز پاي مي نشيند، نه قرار مي پذيرد
دل آتشين من بين، که بموج آب ماند
ز شب سيه چه نالم، که فروغ صبح رويت
بسپيده سحرگاه و بماهتاب ماند
نفس حيات بخشت، بهواي بامدادي
لب مستي آفرينت، بشراب ناب ماند
نه عجب اگر بعالم اثري نماند از ما
که بر آسمان نه بيني اثر از شهاب ماند
«رهي » از اميد باطل، ره آرزو چه پوئي؟
که سراب زندگاني، بخيال و خواب ماند