آتشين خوي مرا، پاس دل من نيست نيست
برق عالم سوز را، پرواي خرمن نيست نيست
مشت خاشاکي، کجا بندد ره سيلاب را؟!
پايداري پيش اشکم، کار دامن نيست نيست
آنقدر بنشين، که برخيزد غبار از خاطرم
پاي تا سر ناز من، هنگام رفتن نيست نيست
قصه امواج دريا را، ز دريا ديده پرس
هر دلي آگه ز طوفان دل من نيست نيست
همچو نرگس تا گشودم چشم، پيوستم به خاک
گل دو روزي بيشتر، مهمان گلشن نيست نيست
ناگزير از ناله ام در ماتم دل، چون کنم؟
مرهم داغ عزيزان، غير شيون نيست نيست
در پناه مي ز عقل مصلحت بين فارغيم
در کنار دوست، بيم از طعن دشمن نيست نيست
بر دل پاکان نيفتد سايه آلودگي
داغ ظلمت بر جبين صبح روشن نيست نيست
نيست در خاطر مرا انديشه از گردون، رهي
رهرو آزاده را، پرواي رهزن نيست نيست