چو ني بسينه خروشد، دلي که من دارم
بناله گرم بود، محفلي که من دارم
بيا و اشک مرا چاره کن، که همچو حباب
بروي آب بود منزلي که من دارم
دل من از نگه گرم او نپرهيزد
ز برق سر نکشد، حاصلي که من دارم
بخون نشسته ام از جان ستاني دل خويش
درون سينه بود، قاتلي که من دارم
ز شرم عشق خموشم، کجاست گريه شوق؟
که با تو شرح دهد مشکلي که من دارم
رهي، چو شمع فروزان گرم بسوزانند
زبان شکوه ندارد دلي که من دارم