بر جگر داغي ز عشق لاله روئي يافتم
در سراي دل، بهشت آرزوئي يافتم
عمري از سنگ حوادث سوده گشتم چون غبار
تا به امداد نسيمي، ره بکوئي يافتم
خاطر از آئينه صبح است روشن تر مرا
اين صفا از صحبت پاکيزه روئي يافتم
گرمي شمع شب افروز آفت پروانه شد
سوخت جانم، تا حريف گرم خوئي يافتم
بي تلاش من، غم عشق توام در دل نشست
گنج را در زير پا بي جستجويي يافتم
هايهاي گريه، در پاي توام آمد بياد
هر کجا شاخ گلي، بر طرف جوئي يافتم
تلخ کامي بين، که در ميخانه دلدادگي
بود پر خون جگر، هرجا سبوئي يافتم
چون صبا در زير زلفش هر کجا کردم گذار
يک جهان دل، بسته بر هر تار موئي يافتم
ننگ رسوائي «رهي » نامم بلندآوازه کرد
خاک راه عشق گفتم، آبروئي يافتم