ندانم کان مه نامهربان، يادم کند يا نه؟
فريب انگيز من، با وعده يي شادم کند يا نه؟
خرابم آنچنان، کز باده هم تسکين نمي يابم
لب گرمي شود پيدا، که آبادم کند يا نه؟
صبا از من پيامي ده، به آن صياد سنگين دل
که تا گل در چمن باقي است، آزادم کند يا نه؟
من از ياد عزيزان، يک نفس غافل نيم اما
نميدانم که بعد از اين، کسي يادم کند يا نه؟
رهي، از ناله ام خون ميچکد اما نميدانم
که آن بيدادگر، گوشي به فريادم کند يا نه؟