تا نپنداري که من در آتش از جوش تبم
در غم روي تو مدهوشم، نه مدهوش تبم
تب کشاند آن تازه گل را بر سر بالين من
بعد از اين تا زنده باشم حلقه در گوشم تبم
مهرباني بين که غم يکدم فراموشم نکرد
ورنه امشب صيد از خاطر فراموش تبم
سوختم در حسرت آغوش گرم او رهي
از غم آغوش او هر شب هم آغوش تبم