من کيستم؟ ز مردم دنيا رميده اي
چون کوهسار، پاي به دامن کشيده اي
از سوز دل، چو خرمن آتش گرفته اي
وز اشک غم، چو کشتي طوفان رسيده اي
چون شام، بي رخ تو، به ماتم نشسته اي
چون صبح، از غم تو، گريبان دريده اي
سر کن هواي عشق، که از هاي و هوي عقل
آزرده ام، چو گوش نصيحت شنيده اي
رفت از قفاي او، دل خود رميده ام
بي تاب تر ز اشک به دامن دويده اي
ما را چو گردباد ز راحت نصيب نيست
راحت کجا و خاطر ناآرميده اي
بيچاره اي که چاره طلب ميکند ز خلق
دارد اميد ميوه، ز شاخ بريده اي
از بس که خون فرو چکد از تيغ آسمان
ماند شفق به دامن در خون کشيده اي
با جان تابناک، ز محنت سراي خاک
رفتيم، همچو قطره اشکي ز ديده اي
دردي که بهر جان رهي آفريده اند
يارب مباد قسمت هيچ آفريده اي