به غير غم، که بود يار و آشناي رهي؟
ز دوستان، که نهد پاي در سراي رهي؟
از آن به کوي تو چون سايه گشت خاک نشين
که سنگ حادثه اين جا شکست پاي رهي
به جاي دشمن خود، غير دوستي نکند
به دوستي، که مکن دشمني به جاي رهي
تو خواه بر سر او گل فشان و خواه آتش
رضاي خاطر ياران بود رضاي رهي
مگو که حرمت افتادگان، که دارد پاس؟
که خار باديه سر مي نهد به پاي رهي
فغان که اهل دلي نيست در جهان، ورنه
همه نواي محبت بود نواي رهي
عجل بود که از او ديده بر نميگيرد
وگرنه چشم کسي نيست در قفاي رهي
رهي ز ناله جان سوز شکوه اي نکند
که هست گرمي دلها، به ناله هاي رهي