آمد بهار و شاهد گل، گشت يار ما
وز دست رفت، بار دگر اختيار ما
يک سر به سوي طره سنبل نظر فکن
کاشفته است، ليک، نه چون روزگار ما
بر طرف جويبار، چه حاجت که پا نهيم؟
تا هست ديده تر ما، جويبار ما
گر لاله راست داغ جگرسوز بر جگر
وامي گرفته از جگر داغدار ما
معلوم نيست، کاين قطعات سياه رنگ
ابر است، يا که دود دل بي قرار ما
ماتم، که غنچه بهر چه شد غرق خون دل؟
شرحي مگر شنيده ز احوال زار ما
در باغ ملک، تا خس و خارند باغبان
يکسان بود هميشه خزان و بهار ما