اي مشکبو نسيم سحرگاهي
از من بگو بدان مه خرگاهي
آه و فغان من به فلک بر شد
سنگين دلت نيافته آگاهي
با آهنين دل تو، چه داند کرد
آه شب و فغان سحرگاهي
اي همنشين بيهده گو تا چند
جان مرا به خيره همي کاهي؟
راحت ز جان خسته چه ميجويي؟
طاقت ز مرغ بسته چه ميخواهي؟
بيني گر آن دو برگ شقايق را
داني بلاي خاطر عاشق را