زندان يوسف

چشم خونين شد نصيب از عشق گل رويان مرا
قطره اشکي است چون شبنم، از اين بستان مرا
آستين بر صحبت گل مي فشاندم چون نسيم
گر ز کف بگذاشتي خار وفا، دامان مرا
نوبهارم ياد از عهد جواني ميدهد
گريه آرد خنده گلهاي اين بستان مرا
عشرتي دارم به ياد روي آن گل در قفس
عشق افکنده است با يوسف به يک زندان مرا
کارها وارون شود چون بخت برگردد ز کس
چشم گريان شد نصيب از آن گل خندان مرا
در بر دريا شود هموار، هر پست و بلند
مشکلات زندگي از عشق شد آسان مرا
زان کلامم آتشين آمد که دور از او رهي
روز و شب چون شمع باشد آشتي در جان مرا

١٣١٧