بهار ميگذرد، خيز و دست دلبر گير
به پاي لاله و گل، دور عشرت از سر گير
کنون که باد صبا، چنگ زد به دامن سرو
تو نيز دامن آن سرو نازپرور گير
به رغم خاطر غم، همچو غنچه خندان باش
به شادي رخ گل، همچو لاله ساغر گير
به يک دو جام، اگر در نيامد از پا عقل
ز دست يار پريچهره، جام ديگر گير
نسيم از رخ گل، داد خويشتن بستاند
تو نيز از لب معشوق، کام دل برگير
ببوس از سر آن سرو سيمتن تا پاي
به پاي او چو رسي، اين رويه از سر گير
چو شرم چيره شود، باده را پياپي زن
چو دست مست شود، بوسه را مکرر گير
دلا به پاي امل راه خوشدلي بسپار
رهي به دست طرب بار غم ز دل برگير