بگذشت چون نسيم بهاري جوانيم
طي شد چو عمر لاله و گل، زندگانيم
نامهربان شو اي دل خونين، که در جهان
شد خصم زندگاني من، مهربانيم
اي بهتر از جواني و اي خوشتر از اميد
طي گشت در اميد وصالت، جوانيم
بي روي چون بهار تو اي نوگل وجود
زرد و شکسته رنگ چو برگ خزانيم
تا کي به بزم غير بدان روي آتشي
بنشيني و بر آتش حسرت نشانيم؟
باز آ که سنگ خاره و گل خنده ميکنند
بر سست عهدي تو و بر سخت جانيم
از فيض وصف آن لب شيرين بود که من
با کام تلخ، شهره به شيرين زبانيم
بي دوست چيست حاصلي از زندگي، رهي؟
اي نيست باد، بي رخ او زندگانيم