ساقي

کنون که خسرو گل زد به گلستان خرگاه
ز دست ساقي گل چهره جام گلگون خواه
اسير عشقم و از هرچه در جهان فارغ
گداي يارم و بر هر که در دو عالم شاه
خزان هجر بر اين بوستان نيابد دست
نسيم تفرقه در اين چمن نجويد راه
مرا به وصل تو اي گل اميدواري نيست
شب فراق دراز است و عمر من کوتاه
سپيد گشت دو چشمم به انتظار شبي
که پيش زلف تو گويم حديث بخت سياه
تفقدي نکند دوست، کوششي اي اشک
ترحمي نکند يار، همتي اي آه
دو روز نوبت شادي عزيز دار اي گل
که نوبهار جواني خزان شود ناگاه
ز عشق و باده رهي، توبه ام دهد زاهد
من و شکيب ز معشوق و مي معاذالله!

١٣١٢