اي پري روي پرنيان رخسار
نازنين خوي و نازنين ديدار
ما ملول از تو و تو از گردون
ما غمين از تو و تو از اغيار
گفتي از ديده سيل خون باري
عجب آيد مرا از اين گفتار
زان که افغان و گريه کار من است
تو صنم بافغان چه داري کار؟
در کف توست ناوک خون ريز
قسمت ماست ديده خونبار
من بنالم، که عاشقم عاشق
تو که معشوقي از چه نالي زار؟
غم و اندوه يار من باشد
تو به اندوه و غم چرايي يار؟
تو ستم کش نئي، ستم کيشي
تو ستم گستري، نه رنج گسار
چه ستم ديدي اي ستم گستر؟
چه جفا بردي اي جفا کردار؟
من که بيدارم، از جدايي توست
تو چرايي به نيمه شب بيدار؟
غم زدايي، چه زاري از غم دل
آفتابي، چه نالي از شب تار؟
همه بيمار درد عشق توايم
تو ز تيمار کيستي بيمار؟
تو هماي سعادتي، ز چه روي
صيد غم گشته اي چو بوتيمار؟
سايه بال توست دولت بخش
ساکن کوي توست دولت يار
آشيان هماست بام سپهر
تو چرا جاي کرده اي به حصار؟
خيز تا بر فراز چرخ شويم
زهره مانند و مشتري کردار
زان که ما هر دو آسمان قدريم
تو بدان حسن و من بدين آثار
تو همايي، هماي گردون سير
من سحابم، سحاب گوهربار
تو خداوند چشم سحاري
من خداوند خامه سمار
با چنين پايگه غلام توام
بنده عشق را نباشد عار
من نبندم به هر جمالي دل
من نگردم به هر جميلي يار
نروم سوي هر دري چو نسيم
نشوم صيد هر گلي چو هزار
تويي آن بت که قبله گاه مني
ورچه باشد صنم هزار هزار
مي تويي، گل تويي، بهار تويي
فارغم با تو از نبيد و بهار
از خيال تو چون خيال شدم
اي خيال تو مونس شب تار
از دل من جدا مشو چو اميد
وز بر من نهان مشو چه قرار
يار من کيست بي تو؟ قطره اشک
کار من چيست بي تو؟ ناله زار
ماه من از حديث غم بگذر
وين حکايت به عاشقان بگذار
نکته دلکشي بگو و بخند
مژده رحمتي، بيا و بيار
ور بخواهي که از بلا برهي
بوسه اي از رهي دريغ مدار