تاختن آورد زي بستان سپاه آذري
باغ ويران کرد از کين توزي و غارتگري
چفته شد از بار انده پشت سرو و نارون
تيره شد از گرد هيجا چهر گلبرگ طري
جور باد آذري زد باغ را آذر به جان
باغ را آذر به جان زد جور باد آذري
گر بهاران گسترد در باغ فرش زمردين
ميکند باد خزان در بوستان زرگستري
نقش ديبه ي ششتري بد خاک را فصل بهار
تا خزان آمد تبه شد نقش ديبه ي ششتري
معدن بسد بد از گلنار و خيري طرف باغ
خالي از برگ رزان شد کان زر جعفري
رشک رخسار پري بود از لطافت سرخ گل
لاجرم از چشم مشتاقان نهان شد چون پري
وام کردستند پنداري به بستان برگ و شاخ
از رخ من رنگ زردي وز ميانت لاغري
پيش بالاي تو از سرو و صنوبر فارغم
اي به بالا غيرت شمشاد و سرو کشمري
گر سپرغم رفت و شد سوري ز بستان غم مدار
سرخ مي کش تات گردد انده و غم اسپري
ور نماند از لاله احمر نشان در طرف باغ
باده خور تا گونه ات چون لاله گردد احمري
باد را جان پروري گرمي نباشد گو مباش
ميکند اشعار من در مدح شه جان پروري
مظهر داور، اميرالمؤمنين، شير خداي
آنکه از وي آشکارا شد صفات داوري
بنده درگاه او، هم آسمان و هم زمين
تابع فرمان او، هم زهره و هم مشتري
رايت شرع مبين چونين نميگشتي بلند
گر نبودي در قفايش ذوالفقار حيدري
آسمان بندد ميان چاکري بر درگهش
هرکه بر درگاه شه بندد ميان چاکري
در خور اوصاف او کس مي نيارد گفت مدح
با رسن نتوان شدن بر گنبد نيلوفري
تا بود آيين عاشق بر بتان دل باختن
تا بود آداب مه رويان عتاب و دلبري
تا زمستان را بود دم سردي و افسردگي
تا بهاران را بود جان بخشي و جان پروري
مر عدويش باد با ناکامي و انده قرين
مر محبش باد با پيروزي و نيک اختري