تا سمو سر برآوريد از دشت
گشت زنگار گون همه لب کشت
هر يکي کاردي ز خوان برداشت
تا پزند از سمو طعامک چاشت
نيست فکري به غير يار مرا
عشق شد در جهان فيار مرا
زرع و ذرع از بهار شد چو بهشت
زرع کشتست و ذرع گوشه کشت
اشتر گرسنه کسيمه برد
کي شکوهد ز خار؟ چيره خورد
هر کرا راهبر زغن باشد
گذر او به مرغزن باشد
ديوه هر چند کابرشم بکند
هرچه آن بيشتر به خويش تند
گاو مسکين ز کيد دمنه چه ديد؟
وز بد زاغ بوم را چه رسيد؟
دور ماند از سراي خويش و تبار
نسري ساخت بر سر کهسار
گرچه نامردمست آن ناکس
نشود سير ازو دلم يرگس
دخت کسري ز نسل کيکاوس
درستي نام، نغز چون طاوس
تبر از بس که زد به دشمن کوس
سرخ شد همچو لالکاي خروس
آن که از اين سخن شنيد ارزش
باز پيش آر، تا کند پژهش
خويشتن پاک دار و بي پرخاش
هيچ کس را مباش عاشق غاش
خويشتن پاک دار بي پرخاش
رو به آغاش اندرون مخراش
خويش بيگانه گردد از پي ديش
خواهي آن روز مزد کمتر ديش
از بزرگي که هستي، اي خشنوک
چاکرت بر کتف نهد دفنوک
از تو خالي نگارخانه جم
فرش ديبا فگنده بر بجکم
من چنين زار ازان جماش شدم
همچو آتش ميان داش شدم
من چنان زار ازان جماش درم
همچو آتش ميان داش درم
جان ترنجيده و شکسته دلم
گويي از غم همي فرو گسلم
باد بر تو مبارک و خنشان
جشن نوروز و گوسپند کشان
بودني بود، مي بيار اکنون
رطل پرکن ، مگوي بيش سخون
چون نهاد او پهند را نيکو
قيد شد در پهند او آهو
چون به بانگ آمد از هوا بخنو
مي خور و بانگ رود و چنگ شنو
از شبستان ببشکم آمد شاه
گشت بشکم ز دلبران چون ماه
ريش و سبلت همي خضاب کني
خويشتن را همي عذاب کني
آن که نشک آفريد و سرو سهي
وان که بيد آفريد و نار و بهي