هرکه نامخت ازگذشت روزگار
نيز ناموزد ز هيچ آموزگار
از خراسان به روز طاوس وش
سوي خاور مي خرامد شاد و خوش
کآفتاب آيد به بخشش زي بره
روي گيتي سبز گردد يکسره
مهر ديدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوي خاور مي شتافت
نيم روزان بر سر ما برگذشت
چو به خاور شد ز ما ناديد گشت
هم چنان سرمه که دخت خوب روي
هم به سان گرد بردارد ز روي
گرچه هر روز اندکي برداردش
بافدم روزي به پايان آردش
شب زمستان بود، کپي سرد يافت
کرمکي شب تاب ناگاهي بتافت
کپيان آتش همي پنداشتند
پشته آتش بدو برداشتند
آن گرنج و آن شکر برداشت پاک
وندر آن دستار آن زن بست خاک
باز کرد از خواب زن را نرم و خوش
گفت: دزدانند و آمد پاي پش
آن زن از دکان فرود آمد چو باد
پس فلرزنگش به دست اندر نهاد
شوي بگشاد آن فلرزش، خاک ديد
کرد زن را بانگ و گفتش: اي پليد
دمنه را گفتا که تا: اين بانگ چيست؟
با نهيب و سهم اين آواي کيست؟
دمنه گفت او را: جزين آوا دگر
کار تو نه هست و سهمي بيشتر
آب هر چه بيشتر نيرو کند
بند ورغ سست بوده بفگند
دل گسسته داري از بانگ بلند
رنجکي باشدت و آواز گزند
گفت: هنگامي يکي شهزاده بود
گوهري و پر هنر آزاده بود
شد به گرما به درون يک روز غوشت
بود فربي و کلان و خوب گوشت
کشتيي بر آب و کشتيبانش باد
رفتن اندر واديي يکسان نهاد
نه خله بايد، نه باد انگيختن
نه ز کشتي بيم و نه ز آويختن
بانگ زله کرد خواهد کر گوش
وايچ ناسايد به گرما از خروش
برزند آواز دونانک به دست
بانگ دونانک سه چند آواي هست
وز درخت اندر، گواهي خواهد اوي
تو بدانگاه از درخت اندر بگوي:
کان تبنگوي اندرو دينار بود
آن ستد ز يدر که ناهشيار بود
هم چنان کبتي، که دارد انگبين
چون بماند داستان من برين:
کبت ناگه بوي نيلوفر بيافت
خوشش آمد سوي نيلوفر شتافت
وز بر خوشبوي نيلوفر نشست
چون گه رفتن فراز آمد بجست
تا چو شد در آب نيلوفر نهان
او به زير آب ماند از ناگهان
هيچ شادي نيست اندر اين جهان
برتر از ديدار روي دوستان
هيچ تلخي نيست بر دل تلخ تر
از فراق دوستان پر هنر
تا جهان بود از سر مردم فراز
کس نبود از راز دانش بي نياز
مردمان بخرد اندر هر زمان
راز دانش را به هر گونه زبان
گرد کردند و گرامي داشتند
تا به سنگ اندر همي بنگاشتند
دانش اندر دل چراغ روشنست
وز همه بد بر تن تو جوشنست
گفت با خرگوش خانه خان من
خيز خاشاکت ازو بيرون فگن
چون يکي خاشاک افگنده به کوي
گوش خاران را نياز آيد بدوي
آن که را دانم که: اويم دشمنست
وز روان پاک بدخواه منست
هم به هر گه دوستي جويمش من
هم سخن به آهستگي گويمش من
کار چون بسته شود بگشايدا
وز پس هر غم طرب افزايدا
بار کژ مردم به کنگرش اندرا
چون ازو سودست مر شادي ترا
آفريده مردمان مر رنج را
بيش کرده جان رنج آهنج را
اندر آمد مرد با زن چرب چرب
گنده پير از خانه بيرون شد بترب
شاه ديگر روز باغ آراست خوب
تخت ها بنهاد و بر گسترد بوب
خود ترا جويد همه خوبي و زيب
هم چنان چون تو جبه جويد نشيب
پس تبيري ديد نزديک درخت
هر گهي بانگي بجستي تند و سخت
باکروز و خرمي آهو به دشت
مي خرامد چون کسي کومست گشت
خايگان تو چو کابيله شدست
رنگ او چون رنگ پاتيله شدست
چون درآمد آن کديور، مرد زفت
بيل هشت و داس گاله برگرفت
آمد اين شبديز با مرد خراج
دربجنبانيد با بانگ و تلاج
دست و کف و پاي پيران پر کلخج
ريش پيران زرد از بس دود نخج
گر خوري از خوردن افزايدت رنج
ور دمي مينو فراز آوردت و گنج
گفت: خيز اکنون و سازه ره بسيچ
رفت بايد، اي پسر، ممغز تو هيچ
آهو از دام اندرون آواز داد
پاسخ گرزه به دانش باز داد
پادشا سيمرغ دريا را ببرد
خانه و بچه بدان تيتو سپرد
اندر آن شهري که موش آهن خورد
باز پرد در هوا، کودک برد
از فراواني، که خشکا مار کرد
زن نهان مر مرد را بيدار کرد
آنگهي گنجور مشک آمار کرد
تا مرو را زان بدان بيدار کرد
چونکه ماليده بدو گستاخ شد
کار ماليده بدو در واخ شد
چون که نالنده بدو گستاخ شد
تن درستي آمد و در واخ شد
کرد روبه يوزواري يک ز غند
خويشتن را زان ميان بيرون فگند
مرد ديني رفت و آوردش کنند
چون همي مهمان در من خواست کند
گنبدي نهمار بر برده، بلند
نه ستونش از برون، نه زير بند
روز جستن تازياني چون نوند
روز دن چون شست ساله سودمند
روز جستن تازياني چون نوند
بيش باشد تا تو باشي سودمند
گر بزان شهر با من تاختند
من ندانستم چه تنبل ساختند؟
نان آن مدخل ز بس زشتم نمود
از پي خوردن گوارشتم نبود
گفت ديني را که: اين دينار بود
کين فراکن موش را پروار بود
زن چو اين بشنيده شد خاموش بود
کفشگر کانا و مردي لوش بود
سرخي خفچه نگر از سرخ بيد
معصفر گون، پوشش او خود سفيد
چون کشف انبوه غوغايي بديد
بانگ وژخ مردمان، خشم آوريد
سر فرو بردم ميان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر
خور به شادي روزگار نوبهار
مي گسار اندر تکوک شاهوار
داشتي آن تاجر دولت شعار
صد قطار سار اندر زير بار
مرد مزدور اندر آغازيد کار
پيش او دوستان همي زد بي کيار
آشکوخد بر زمين هموارتر
هم چنان چون بر زمين دشوارتر
از تو دارم هر چه در خانه خنور
وز تو دارم نيز گندم در کنور
گرسنه روباه شد تا آن تبير
چشم زي او برده، مانده خير خير
آتشي بنشاند از تن تفت و تيز
چون زماني بگذرد، گردد گميز
وز چکاوک نوف بيني رستخيز
دشت برگيرد بدان آواي تيز
چون گل سرخ از ميان پيلگوش
يا چو زرين گوشوار از خوب گوش
شير خشم آورد و جست از جاي خويش
و آمد آن خرگوش را الفغده پيش
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جايگاه هر دو اندر يک مغاک
موي سر جغبوت و جامه ريمناک
از برون سو باد سرد و بيمناک
زد کلوخي بر هباک آن فزاک
شد هباک او به کردار مغاک
از دهان تو همي آيد غشاک
پير گشتي ريخت مويت از هباک
خشم آمدش و همان گه گفت: ويک
خواست کورا برکند از ديده کيک
ماده گفتا: هيچ شرمت نيست، ويک
بس سبکباري، نه بد داني، نه نيک
دم سگ بيني ابا بتفوز سگ
خشک گشت، کش نجنبد هيچ رگ
چون فراز آيد بدو آغاز مرگ
ديدنش بيگار گرداند مجرگ
ايستاده ديدم آن جا دزد و غول
روي زشت و چشم ها همچون دو غول
چون که زن را ديد فغ، کرد اشتلم
همچو آهن گشت و نداد ايچ خم
تا به خانه برد زن را با دلام
شادمانه زن نشست و شادکام
نزد آن شاه زمين کردش پيام
دارويي فرمود زامهران به نام
بس که برگفته پشيمان بوده ام
بس که بر ناگفته شادان بوده ام
کرد بايد مر مرا و او را رون
شير تا تيمار دارد خويشتن
پس شتابان آمد اينک پيرزن
روي يکسو، کاغه کرده خويشتن
زش ازو پاسخ دهم اندر نهان
زش به بيداري ميان مردمان
چون بگردد پاي او از پايدان
خود شکوخيده بماند هم چنان
مار و غنده کربشه با کژدمان
خورد ايشان گوشت روي مردمان
تاک رز بيني شده دينارگون
پرنيان سبز او زنگارگون
از همالان وز برادر من فزون
زان که من اميدوارم نيز يون
گر درم داري، گزند آرد بدين
بفگن او را گرم و درويشي گزين
مرد را نهمار خشم آمد ازين
غاو شنگي به کف آوردش، گزين
ار همه خوبي و نيکي دارد او
ماده ور بر کار خويش ار دارد او
تنگ شد عالم برو از بهر گاو
شور شور اندر فگند و کاو کاو
گفت: فردا بيني ام در پيش تو
خود بيا هنجم ستيم از ريش تو
کاش آن گويد که باشد بيش نه
بر يکي بر چند بفزايد فره
هيچ گنجي نيست از فرهنگ به
تا تواني رو هوا زي گنج نه
روي هر يک چون دو هفته گرد ماه
جامه شان غفه، سموريشان کلاه
اخترانند آسمانشان جايگاه
هفت تابنده دوان در دو و داه
سوس پرورده به مي بگداخته
نيک درماني زنان را ساخته
پر بکنده، چنگ و چنگل ريخته
خاک گشته، باد خاکش بيخته
نزد تو آماده بدو آراسته
جنگ او را خويشتن پيراسته
سنجد چيلان بدو نيمه شده
نقطه سرمه به يک يک برزده
هست از مغز سرت، اي منگله
همچو رش مانده تهي از کشکله
بهترين ياران و نزديکان همه
نزد او دارم هميشه اندمه
پس بيو باريد ايشان را همه
ني شبان را ميش زنده، ني رمه
جاي کرد از بهر بودن کازه اي
زان که کرده بودشان اندازه اي
گفت: اي من، مرد خام کل دراي
پيش آن فرتوت پير ژاژخاي
بيني و گنده دهان داري و ناي
خايگان غر، هر يکي همچون دراي
پيسي و ناسور کون و گربه پاي
خايه غر داري تو، چون اشتر دراي
آبکندي دور و بس تاريک جاي
لغز لغزان چون درو بنهند پاي
زشت و نافرهخته و نابخردي
آدمي رويي و در باطن بدي
من سخن گويم، تو کانايي کني
هر زماني دست بر دستي زني
دستگاه او نداند کز چه روي؟
تنبل و کنبوره در دستان اوي
شو، بدان گنج اندرون خمي بجوي
زير او سمچيست، بيرون شد بدوي
چون يکي جبغبوت پستان بند اوي
شير دوشي زو به روزي دو سبوي
خم و خنبه پر ز انده، دل تهي
زعفران و نرگس و بيد و بهي