کاروان شهيد رفت از پيش
و آن ما رفته گير و مي انديش
از شمار دو چشم يک تن کم
وز شمار خرد هزاران بيش
توشه جان خويش ازو برباي
پيش کايدت مرگ پاي آگيش
آن چه با رنج يافتيش و بذل
تو به آساني از گزافه مديش
خويش بيگانه گردد از پي سود
خواهي آن روز مزد کمتر ديش
گرگ را کي رسد صلابت شير؟
باز را کي رسد نهيب شخيش؟
رهي سوار و جوان و توانگر از ره دور
به خدمت آمد، نيکو سگال و نيک انديش
پسند باشد مر خواجه راپس از ده سال
که: باز گردد پير و پياده و درويش؟
اي لک، ار ناز خواهي و نعمت
گرد درگاه او کني لک و پک
يخچه باريد و پاي من بفسرد
ورغ بر بند يخچه را ز فلک
بسا که مست درين خانه بودم وشادان
چنان که جاه من افزون بد از امير و ملوک
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگويي کز چه شدست شادي سوک؟
زان مي، که گر سرشکي ازان درچکد به نيل
صدسال مست باشد از بوي او نهنگ
آهو به دشت اگر بخورد قطره اي ازو
غرنده شير گردد و ننديشد از پلنگ
مي لعل پيش آر و پيش من آي
به يکدست جام و به يکدست چنگ
از آن مي مرا ده، که از عکس او
چو ياقوت گردد به فرسنگ سنگ
کسان که تلخي زهر طلب نمي دانند
ترش شوند و بتابند روز زاهل سؤال
ترا که مي شنوي طاقت شنيدن نيست
مرا که مي طلبم خود چگونه باشد حال؟
شکفت لاله توزيغال بشکفان که همي
به دور لاله به کف برنهاده به، زيغال
دريغم آيد خواندن گزاف وار دو نام
بزرگوار دو نام از گزاف خواندن عام
يکي که خوبان را يکسره نکو خوانند
دگر که: عاشق گويند عاشقان را نام
دريغم آيد چون مر ترا نکو خوانند
دريغم آيد چون بر رهيت عاشق نام
مرا دليست که از غمگني چو دور شود
به غمگنان شود و غم فراز گيرد وام
دريغ آن که گرد کرد با رنج
کزو نيست بهر من جز سوتام
هلا! رودکي از کس اندر متاب
بکن هر چه کردنيست بامدام
که فرغول برندارد آن روز
که بر تخته ترا سياه شود فام
اگر امير جهاندار داد من ندهد
چهار ساله نويد مرا که هست خرام؟
همه نيوشه خواجه به نيکويي و به صلح
همه نيوشه نادان به جنگ و کار نغام
چون کسي کردمت بدستک خويش
گنه خويش بر تو افگندم
خانه از روي تو تهي کردم
ديده از خون دل بياگندم
عجب آيد مرا ز کرده خويش
کز در گريه ام، همي خندم
چو در پاش گردد به معني زبانم
رسد مرحبا از زمين و زمانم
به صورت و نوا و بصيت معاني
طرب بخش روحم، فرحزاي جانم
خرد در بها نقد هستي فرستد
گهرهاي رنگين چو زايد ز کانم
بيا، دل و جان را به خداوند سپاريم
اندوه درم و غم دينار نداريم
جان را ز پي دين و ديانت بفروشيم
وين عمر فنا را بره غزو گزاريم
بد ناخوريم باده، که مستانيم
وز دست نيکوان مي بستانيم
ديوانگان بي هشمان خوانند
ديوانگان نه ايم، که مستانيم
جمله صيد اين جهانيم، اي پسر
ما چو صعوه، مرگ برسان زغن
هر گلي پژمرده گردد زو، نه دير
مرگ بفشارد همه در زير غن
هست بر خواجه پيخته زفتن
راست چون بر درخت پيچد سن
اين عجبتر که: مي نداند او
شعر از شعر و خنب را از خن
مادر مي را بکرد بايد قربان
بچه او را گرفت و کرد به زندان
بچه او را ازو گرفت نداني
تاش نکويي نخست و زو نکشي جان
جز که نباشد حلال دور بکردن
بچه کوچک ز شير مادر و پستان
تا نخورد شير هفت مه به تمامي
از سر اردي بهشت تا بن آبان
آن گه شايد ز روي دين و ره داد
بچه به زندان تنگ و مادر قربان
چون بسپاري به حبس بچه او را
هفت شباروز خيره ماند و حيران
باز چو آيد به هوش و حال ببيند
جوش بر آرد، بنالد از دل سوزان
گاه زبر زير گردد از غم و گه باز
زير زبر، هم چنان زانده جوشان
زر بر آتش کجا بخواهي پالود
جوشد، ليکن ز غم نجوشد چندان
باز به کردار اشتري که بود مست
کفک بر آرد ز خشم و زايد شيطان
مرد حرس کفک هاش پاک بگيرد
تا بشود تير گيش و گردد رخشان
آخر کارام گيرد و نچخد تيز
درش کند استوار مرد نگهبان
چون بنشيند تمام و صافي گردد
گونه ياقوت سرخ گيرد و مرجان
چند ازو سرخ چون عقيق يماني
چند ازو لعل چون نگين بدخشان
ورش ببويي، گمان بري که گل سرخ
بوي بدو داد و مشک و عنبر با بان
هم به خم اندر همي گدازد چونين
تا به گه نوبهار و نيمه نيسان
آن گه اگر نيم شب درش بگشايي
چشمه خورشيد را ببيني تابان
ور به بلور اندرون ببيني گويي:
گوهر سرخست به کف موسي عمران
زفت شود رادمرد و سست دلاور
گر بچشد زوي و روي زرد گلستان
و آن که به شادي يکي قدح بخورد زوي
رنج نبيند ازان فراز و نه احزان
انده ده ساله را بطنجه رماند
شادي نو را زري بيارد و عمان
بامي چونين که سالخورده بود چند
جامه بکرده فراز پنجه خلقان
مجلس بايد بساخته، ملکانه
از گل و از ياسمين و خيري الوان
نعمت فردوس گستريده ز هر سو
ساخته کاريکه کس نسازد چونان
جامه زرين و فرش هاي نو آيين
شهره رياحين و تخت هاي فراوان
بربط عيسي و لون هاي فوادي
چنگ مدک نيرو ناي چابک جابان
يک صف ميران و بلعمي بنشسته
يک صف حران و پير صالح دهقان
خسرو بر تخت پيشگاه نشسته
شاه ملوک جهان، امير خراسان
ترک هزاران به پاي پيش صف اندر
هر يک چون ماه بر دو هفته درفشان
هر يک بر سر بساک مورد نهاده
روش مي سرخ و زلف و جعدش ريحان
باده دهنده بتي بديع ز خوبان
بچه خاتون ترک و بچه خاقان
چونش بگردد نبيذ چند به شادي
شاه جهان شادمان و خرم و خندان
از کف ترکي سياه چشم پريروي
قامت چون سرو و زلفکانش چوگان
زان مي خوشبوي ساغري بستاند
ياد کند روي شهريار سجستان
خود بخورد نوش و اولياش هميدون
گويد هر يک چو مي بگيرد شادان:
شادي بو جعفر احمد بن محمد
آن مه آزادگان و مفخر ايران
آن ملک عدل و آفتاب زمانه
زنده بدو داد و روشنايي گيهان
آنکه نبود از نژاد آدم چون او
نيز نباشد، اگر نگويي بهتان
حجت يکتا خداي و سايه او بست
طاعت او کرده واجب آيت فرقان
خلق ز خاک و ز آب و آتش و بادند
وين ملک از آفتاب گوهر ساسان
فربد و يافت ملک تيره و تاري
عدن بدو گشت تير گيتي ويران
گر تو فصيحي همه مناقب او گوي
ور تو دبيري همه مدايح او خوان
ور تو حکيمي و راه حکمت جويي
سيرت او گير و خوب مذهب او دان
آن که بدو بنگري به حکمت گويي:
اينک سقراط و هم فلاطن يونان
گر بگشايد ز فان به علم و به حکمت
گوش کن اينک به علم و حکمت لقمان
مرد ادب را خرد فزايد و حکمت
مرد خرد را ادب فزايد و ايمان
ور تو بخواهي فرشته اي که ببيني
اينک اويست آشکارا رضوان
خوب نگه کن بدان لطافت و آنروي
تا تو ببيني برين که گفتم برهان
پاکي اخلاق او و پاک نژادي
با نيت نيک و با مکارم احسان
ور سخن او رسد به گوش تو يک راه
سعد شود مر ترا نحوست کيوان
ورش به صد اندرون نشسته ببيني
جزم بگويي که: زنده گشت سليمان
سام سواري، که تا ستاره بتابد
اسب نبيند چنو سوار به ميدان
باز به روز نبرد و کين و حميت
گرش ببيني ميان مغفر و خفتان
خوار نمايدت ژنده پيل بدانگاه
ورچه بود مست و تيز گشته و غران
ورش بديدي سفنديار گه رزم
پيش سنانش جهان دويدي و لرزان
گرچه به هنگام حلم کوه تن اوي
کوه سيامست که کس نبيند جنبان
دشمن ار اژدهاست، پيش سنانش
گردد چون موم پيش آتش سوزان
ور به نبرد آيدش ستاره بهرام
توشه شمشير او شود به گروگان
باز بدان گه که مي به دست بگيرد
ابر بهاري چنو نبارد باران
ابر بهاري جز آب تيره نبارد
او همه ديبا به تخت و زر به انبان
با دو کف او، ز بس عطا که ببخشد
خوار نمايد حديث و قصه توفان
لاجرم از جود و از سخاوت اويست
نرخ گرفته حديث و صامت ارزان
شاعر زي او رود فقير و تهي دست
با زر بسيار بازگردد و حملان
مرد سخن را ازو نواختن و بر
مرد ادب را ازو وظيفه ديوان
باز به هنگام داد و عدل بر خلق
نيست به گيتي چنو نبيل و مسلمان
داد ببايد ضعيف همچو قوي زوي
جور نبيني به نزد او و نه عدوان
نعمت او گستريده بر همه گيتي
آنچه کس از نعمتش نبيني عريان
بسته گيتي ازو بيابد راحت
خسته گيتي ازو بيابد درمان
با رسن عفو آن مبارک خسرو
حلقه تنگست هر چه دشت و بيابان
پوزش بپذيرد و گناه ببخشد
خشم نراند، به عفو کوشد و غفران
آن مبک نيمروز و خسرو پيروز
دولت او يوز و دشمن آهوي نالان
عمروبن الليث زنده گشت بدو باز
با حشم خويش و آن زمانه ايشان
رستم را نام اگر چه سخت بزرگست
زنده بدويست نام رستم دستان
رود کيا، برنورد مدح همه خلق
مدحت او گوي و مهر دولت بستان
ورچه بکوشي، به جهد خويش بگويي
ورچه کني تيزفهم خويش به سوهان
گفت نداني سزاش و خيز و فراز آر
آن که بگفتي چنان که گفتن نتوان
اينک مدحي، چنانکه طاقت من بود
لفظ همه خوب و هم به معني آسان
جز به سزاوار مير گفت ندانم
ورچه جريرم به شعر و طايي و حسان
مدح اميري که مدح زوست جهان را
زينت هم زوي و فر و نزهت و سامان
سخت شکوهم که عجز من بنمايد
ورچه صريعم ابا فصاحت سحبان
برد چنين مدح و عرضه کرد زماني
ورچه بود چيره بر مدايح شاهان
مدح همه خلق را کرانه پديدست
مدحت او را کرانه ني و نه پايان
نيست شگفتي که رودکي به چنين جاي
خيره شود بيروان و ماند حيران
ورنه مرا بو عمر دلاور کردي
وان گه دستوري گزيده عدنان
زهره کجا بودمي به مدح اميري؟
کز پي او آفريد گيتي يزدان
ورم ضعيفي و بي بديم نبودي
وان گه نبود از امير مشرق فرمان
خود بدويدي بسان پيک مرتب
خدمت او را گرفته چامه به دندان
مدح رسولست، عذر من برساند
تا بشناسد درست مير سخندان
عذر رهي خويش و ناتواني و پيري
کو به تن خويش ازين نيامد مهمان
دولت ميرم هميشه باد برافزون
دولت اعداي او هميشه به نقصان
سرش رسيده به ماه بر، به بلندي
و آن معادي بزير ماهي پنهان
طلعت تابنده تر ز طلعت خورشيد
نعمت پاينده تر ز جودي و ثهلان
هان! صائم نواله اين سفله ميزبان
زين بي نمک ابا منه انگشت در دهان
لب تر مکن به آب، که طلقست در قدح
دست از کباب دار، که زهرست توامان
با کام خشک و با جگر تفته درگذر
ايدون که در سراسر اين سبز گلستان
کافور همچو گل چکد از دوش شاخسار
زيبق چو آب بر جهد از ناف آبدان